ساعت نزديكاي 10 بود كه با بيتا خداحافظي كردم و به طرف خونه به راه افتادم . طبق عـادت هرشـب تمام تـلفـنها رو خاموش كردم و صداي تلفن اتـاق خودم رو هم كم كردم . ولي ايندفعه نه براي سارا ، بلكه براي بيتا . به كلي فراموش كردم كه موضوع بيماري سارا رو با بـيـتا در ميون بذارم. ميدونستم كه مريضي و تب سارا ناشي از شكي هستش كه اونشب بهش وارد شد . ميدونستم تقصير من هست ولي بـه روي خـودم
نمياوردم .ساعت حدود 11 و نيم بود كه تلفن زنگ زد.بهنام بود . بعد از سلام و احوالپرسي گفتم :
- مرتيكه عوضي ! ... تـو نـبايد يـه سراغ از مـا بگيري؟
- مگه خودت مردي ؟ خب تو يه زنگي ميزدي " مثلا برادر "!
چه خبرا ؟ سارا چطوره ؟
نميخواستم بفهمه كه ديگه سارا نيست و بـيـتا هست . دلـم نميخواست ميفهميد كه حالا بيتا مال من هستش و سـارا روي تخت بيمارستان افتاده . براي همين چيزي بـهـش نـگـفـتم.
فقط گفتم :
- پسره خر ... باز كه خودتو براي ايـن دخـتر لـوس كردي؟
- بيتا رو ميگي ؟ . بره گمشه . خـيـلي خـوشـم مـياد ازش همش هم آويزون ميشه . كلي حرف زديم ، در مورد زمـيـن و زمون ، از نويد پرسيدم ، گفت كه دو روز پيش دعوا كـرده و با چاقو زده تو بازوي
يه پسره، پسره هم رفته قشون كشيده و الان حـدود دو روزه كه نويد پاشو از خونه بيرون نذاشـته . بـعد هـم گـفت كه منتظر تلفن هستش و خداحافظي كرد. من هم تا ساعت 1 و نيم بيدار موندم تا شايد بيتا تلفن بزنه. ولي هرچي صبر كردم تماس نگرفت و من هم با آرزوهاي پوچ خودم به خواب رفتم .
فرداي اون شب ، نزديكاي عصر بود و خورشيد كـم كـم داشـت عاشقاي خودشو تنها ميذاشت . تلفن زنـگ زد ، بـيـتا بـود با اشتياق مشغول حرف زدن شدم .بعد از زدن حرفهايي كاملا معمولي گفت :
- كيا ... از بهنام چه خبر ؟
- چطور مگه ؟دوباره عاشقش شدي ؟(!با لحني حاكي از شوخي)
- اذيت نكن . زندهاست ؟ مردهست ؟
- آره زندهست . ديشب دو ساعت مخ منو كار گرفته بود.
- يه خواهشي ازت دارم .
- بگو تا يادت نرفته .
- يه پيغام به بهنام مبرسوني ؟
- ... ... ... چي ؟ چه پيغامي ؟
- بهش بگو بـيـتا مـعذرت ميخواد.بيتا ميگه اشتباه كرده.
بيا آشتي كنيم و همه چيز رو فراموش كنيم .
داغ شده بودم . عصباني بودم و نميفهميدم چي دارم مـيگـم
- پس تموم حرفات واسه اين بود كه من نـقش سـيم رابـط رو
برات بازي كنم ، كه تورو به بهنامت بچسبونم .؟
- نه كيا ... چرا اينقدر زود نتيجه ميگيري ؟ .بخدا خيلي
دوستت دارم . اصلا نميخواد بهش بگي . من دلـم نميخواد
هيچكس حتي دشمنم از دست من ناراحت باشه ،چون خيلي بده كه آدم ديگرون رو از خودش برنجونه.
كاش يكي اين حرفا رو موقعي كه رفتم پيش سارا به من ميزد
اي كاش ... اي كاش ...
- نه ... مسئلهاي نيست . بهش ميگم . ولـي لـطـف كـن بـا
احساسات من بازي نكن .
- ........ تو مطمئن باش كه عشق حقيقي رو بـه تـو دارم.
- خيلي خب ... فردا كه مياي ؟
- چه خبره ؟
- باز هم يادت رفت ؟ ... فردا جمعه هستش . مـيـريم كوه.
- آها باشه ... همونجا بهش بگو . خب ؟
- باشه . كاري نداري ؟
- دوستت دارم كيا ... فدات شم .... خدافس .
توي كوه همه چپ چپ نگاهم ميكردن . ميدونسـتم كـه بـراشون خيلي عجيبه كه من امروز با سارا نيومدم . و باز ميدونستم عجيبتر اونه كه باخودشون ميپرسن چرا اينقدر بيتا خودش رو به من ميچسبونه.من هم اين رو بهحساب حسادت اونها ميذاشتم به روي خودم نمياوردم . ولي يه چيزي منو ناراحت مـيـكرد.
نـگاهـهاي بـهنـام .
بالاتر كـه رسـيديم بـيتا در گـوشم گـفت ، البتي با لحني ملتمسانه ، و ازم خواهش كرد راجع به اون مـوضوع با بهنام صحبت كنم . من برخلاف ميلم قبول كردم و وقتـي به ايستگاه رسيديم بهنام رو به كناري كشيدم و جريان رو بـراش تـعريف كردم . توي دلم راضي نبودم كه اين دو نفر دوبـاره با هـم آشتي كنن . ديگه بـهـنام رو دوست نميدونستم ، اون رو بـه شكل به رغيب ميديدم .ولي با اين حال وجدانم اجازه نميداد كه بر خلاف خواسته بـيتـا عـمل كنم . براي همين موضوع رو كامل براي بهنام مطرح كردم.بهنام ساكت بود و چيزي نميگفت
.خيلي آروم سرش رو برگردوند و با صدايي كه بيشتر به نجوا شـبيه گفت : " آق كيارش ... من از اين دختره متنفرم. بهش بگو اصـلا خيال ندارم حتي ريختش رو ببينم . "
من ديگه چيزي نگفتم و به كنار بيتا برگشتم. ازم پرسيد كه بهنام چه جوابـي داده . نميدونستم بايد بهش چي بگم ، پاك گيج شده بودم و درمونده . كار درستي نميدونستم كه حرفهاي بهنام رو بهش بگم . براي همين با لحني شـمرده كه حاكي از اين بود كه هر كلامي كه ميگم دنبال كلمه بـعديـش مـيگردم
گفتم : " بهنام گفت كه بيتا منو خيلي ناراحت كرده . بايد يه كم روي موضوع فكر كنم تا شايد عصبانيتم بخوابه. فـعلا
هم خواست كه ديگه درباره اين موضوع باهاش صحبت نـكنم تـا راحت بتونه دربارش فكر كنه ".
درسته ، خيلي پست و رذل هستم كه دل سارا رو شكوندم ، ولي هنوز حس ميكردم كه آدم هستم و نبايد دل ديگهاي رو بشكونم
. مهم اين بود كـه بيتا هنوز مال منه و من به چيز ديگهاي اهميت ميدادم.
شب بود كه با خبر شدم سارا از بيمارستان مرخص شده.خبر رو مريم به گوشم رسوند. مريم با لحني كه حاكي از ناراحـتـيش بود سر من داد ميزد كه چطور دلت اومد كه حتي يـه مـلاقات 5 دقيقه نياي ؟ چطور تونستي چشمي رو كه به در خـشك شد تا تورو ببينه چشمانتظار گذاشتي ؟. واي ... كاش يكي ميزد
توي سرم و ميگفت ، كيارش ، پاشو تـو هـمه اينـا رو خـواب ديدي . هنوز سارا مال تو هست . كيارش پاشو ... بيدار شو. ولي به همين راحتيها نميشه از خـواب " غفلت " بـيدار شد.
حدود سه ماه از دوستي من و بـيتا مـيگذشت و من هر روز بيشتر عاشقش ميشدم . هفته پـيش خبري از نويد شنيدم كه تا حدودي ناراحتم كرد ولي بـرام اهـميـت نداشت . نويد توي يه رستوران سارا رو با يه پـسر غـريبه ديـده بود. ديگه كم كم همه پي به اتفاقات برده بـودن و تـقـريـبا تمام دخترهاي اون جمع صميمي مـا به احـتـرام سارا كـه واقعا دوستش داشتن از معاشرت و صـحـبت بـا من خودداري ميكردن ، و البته تا حدودي هم پسرها. حرفهاي ديشب نويد تو گوشم بود . " درست نيست اين دوتا اينجوري با هم قهر باشن . بـيا بـهنام و بيتا رو آشتي بديم كه اقلا جمعمون حفظ بشه . تو هم با سارا آشتي كن و بذار دوباره دور هم خوش باشيم ". با قـسمت اول حرفش موافق بودم . ديگه 3 ماه ميگذشت و مطمئن بودم كه ديگه فقط من تو قلب بـيـتا هسـتم و بهنام ديگه جايي نداره. براي همين قبول كردم كه يهبار ديگه با بهنام صحبت كنم البته بدون اينكه بيتا پي به موضوع ببره. چند دفعه با بهنام صحبت كردم ، براش دلـيـل و بـرهـان آوردم كه دنيا ارزش اين قهرها رو نداره و بياين آشـتي كنين .بهش گفتم كه بيتا ميخواد باهات صحبت كنه و ديگه خوب نيست كه باز دست دوستيـشو رد كني . يك هـفته تمام كارم صحبت با بهنام بود . اما به خرجش نرفت كه نرفت . هرچي بيشتر اصرار ميكردم اون هم بيشتر مخالفت ميكرد. گذشت تا اينكه يهشب پدرم وقتي اومد خونه گفت : " فردا ميريم شيراز . پدربزرگ حالش خوب نيـست . خـواسته هـمه بچهها با خانوادشون پيشش باشن . " پدر براي اينكه توي فرودگاه آشنا داشـت يـه روزه بليط هواپيما رو جور كرد.اون هم توي اون شلوغي سال.نزديكاي عيد بود و همه دنبال بـليط مـيگشتن تا تعطيلات عيد رو دور از تهران بگذرونن . فرداي روزي كه به شيراز رسـيديـم ، پـير خانواده مرد. پدربزرگي كه دوستش داشتم و دوستم داشت . غـمي روي دلم سنگيني ميكرد . كاش سارا بود و مـنو دلـداري مـيـداد. كاش سارا ... نه ... كـاش بـيتا ... نـه ... اي خـداي بزرگ از تو ياري ميجويم. تعطيلات عيد رو توي شيراز گذروندم . تـوي ايـن دو هفته هيچ خبري از تهران و از بچهها نداشتم. تـا اينكه ما به
تهران برگشتيم و پدرم اونجا موند. موقعي كه به خونه رسيديم اولـين كاري كـه كردم به بيتا
تلفن زدم . بيتا گوشي رو برداشت ...
- الو ... سلام بيتا ... خوبي ؟
- شما ؟
- وا ! ... دستت درد نكنه .دو هفته بيشـتر شيراز نبودم
- شما ؟
- دهه ... اذيت نكن ... منم ، كيارش .
- .......
- الو ... الو .....
قطع كرده بود . مطمئنم خـودش بود . چي شـده بود ؟. واي خداي من ... اين مدت كه نبودم چه اتـفـاقي افتاده بود؟
قلبم داشت از جا كنده ميشد . دوبـاره تـلـفن كـرد . تا گوشي رو برداشت گفتم " بيتا ... چـي شده ؟ " . كـاش كر شده بودم و جوابش رو نميشنيدم.گـفت " آقا مزاحم نشين " . خشك شدم . انگار برق منو گرفـته . شـايد مردم و خودم خبر ندارم . گوشي رو گذاشتم . بـدنم ميلرزيد . يه ربعي طول كشيد تا حال خودم رو فهميدم.شـماره بهنام رو گرفتم . خونه نبود . به نويد زنگ زدم . خـودش گوشي رو برداشت بعد از حال و احوال و تسليت بخاطر فـوت پدربزرگم جريان رو ازش پرسيدم . گفت :
" تـو كه نبودي ما به زور بهنام و بـيتا رو با هم آشتي داديم . بـهنام مـخالفت نكرد كه هـيچ ، اسقبال هم كرد. الان هم خيلي با هم صميمي شدن . "
آب سردي بود كه روي من ريخته بودن . دوباره شماره بيتا رو گرفتم . گوشي رو كه برداشت بدون مقدمه گفتم
- مباركه ... با بهنام هم كه آشتي كردي . حالا چـرا با من حرف ميزني
- تو دروغگويي ... هرچي ازت خواستم كه من و بـهنـام رو آشتي بدي تو فقط پيشش از من بـدگـويي مـيـكردي تا ما به هم نرسيم . ديگه نميخوام ببينمت .
- بيتا اين چه حرفيه ميزني ؟ . من كه سعي كـردم شما رو با هم آشتي بدم . مگه نگفتي دوسـتم داري ؟ عـشقـت به اين زودي تموم شد ؟
- كيارش خان ... مزاحم نشو ... يه لحظه گوشي ... بيا..
بهنام ميخواد باهات حرف بزنه !!!!!!!
الو .... آق كيارش ... دمـت گرم .... خـوب بـين مارو خراب كردي . از تو انتظار نداشتم . تو دوستي ؟ حـيـف دوست كه آدم به تو بگه .
گوشي رو گذاشت و من رو با دنيايي از غصه رها كرد. تا يك هفته مثل روانيها به ديوار خيره شده بودم. مادرم فكر ميكرد كه بخاطر فـوت پـدربزرگ نـاراحت هستم و براي همين چيزي بهم نميگفت . سارا ... سـاراي مـن ... كجايي كه مرحم دردم باشي ؟ كجايي كه محرم رازم باشي ؟.
شبها از خونه ميزدم بيرون و توي پارك كـنار خونمون قدم ميزدم . روي نيمكتي ميشستم كه سابقا بـا سـارا اونـجـا ميشستيم و حرف ميزديم . به خودم لعنت مـيفرستادم . غمي داشتم كه فقط خودم ميفهميدمش . اوضاع قلب منو فقط سارا ميدونست . فقط اون ميدونست كه من قلبم رو عـمل كـردم و فقط اون ميدونست كه دكتر منو به پرهيز از نـاراحـتـي و اضطراب و هيجان امر كرده .خدايا ..چقدر امشب دلم گرفته يعني اگه دوباره به سراغش برم قـبولم ميكنه ؟ يعني اگه بهش بگم سارا ، هنوز هم دوستت دارم حرفم رو گوش ميكنه؟
احساس كردم حالم خوب نيست ،قلبم داشت به سرعت گذشت عمر آدمي ميتپيد،روي نيمكت پارك دراز كشيدم و در همون حالت چشمم بسته شد .
چشمم رو كه باز كردم،همه جا رو روشن و سفيد ديدم.اينجا كجاست ؟ .سرم رو به اطراف چرخوندم.عكسي ديدم روي ديوار كه دختري با اشاره بيننده رو به سكوت دعوت ميكرد . آره
.. ايـنجا بيمارستان بود . مادرم كنار تخت نشسته بود و تا بهوش اومدن منو ديد با شادي فرياد زد و منو در آغوش گرفت . از فرداي اون روز دوستانم به عـيادتم مـيومـدن.
اول از همه نويد و بعد بقيه بچهها . حـتـي دخـترايي كه يه زماني حتی جواب سلامم رو نميدادن . منتظر بـودم كـه بهنام و بيتا هم به عيادتم بيان . روز سـوم بـود كه در اتاق باز شد و دختر و پسري پا توي اتاق گذاشتن . خودش بود ... سارا بود . اون پسره بنظرم آشـنـا اومد. واي خداي من ... مــهــران . برادر مـريم . پـس پـسري كه نويد توي رستوران ديده بود همين مـهـران بود. قلبم دوباره درد گرفت ولـي به زور خـودم رو كـنـترل كـردم. با خواهـش سـارا ، مـهـران از اتـاق خـارج شد و بيرون منتظر ايستاد .
سارا بالـحني دوسـتانه گفت : " باز قلبت كار دستت داد ؟ . پسر بـيشتر مراقب خـودت بـاش . شايد نبايد ميومدم
عيادتت ، ولي به هر حال يه زماني بـا هـم دوست بوديم. هرچند تو عيادت من نـيومدي . امـا اون فـرق داشـت ...
بيماري من بخاطر تو بـود و بـستري شدن تو بخاطر بيتا. مـن هـمه چيز رو مـيدونم . بـيتا گـاهـي اوقات درباره قرارهايي كه با هم داشتين با من حرف مـيـزد. حيف شد.. دوستي خوبي داشتين . كاش ميتونستم بـيـشتر پيشت بمونم
. ولي داريم اين پنجشنبه جـمعه مـيريم شـمـال . قراره مريم و مهران هم باهامون بيان .بابام مـهـران رو ديده و خيلي ازش خوشش اومده . پسر خيلي خوبي هـسـتش و كمتر
دچار احساسات زودگذر مـيـشه . امـيـدوارم تـو هـم بـه
مطلوبت برسي ... خـداحـافظ . "
.
بعدها جسته و گريخته فهميدم كه :
بيتا و بهنام عاشق هم بودن . فقط مثل من و سارا رفتار نكرده بودن تا همه بـفـهمن . الـبـته گاهي اوقات بيتا
كارايي ميكرد كه ما مبفهميديم بهنام رو دوست داره.ولي بهنام هيچوقت عشقش رو جلوي ديگران بروز نداده بود.
تا اينكه اون روز دعواشون ميشه . دعواي سختي كه عاملش هر دو طرق بودن .بيتا براي انتقام از بهنام طرح دوستي با من رو ميريزه تا بهنام رو تحت فشار قرار بده .
من هم غافل از همه چيز، دوستي اون رو قبول كردم.بهنام هم تصور كرده كه من بيتا رو ازش جـدا كردم . تا اينكه وقتي با هم آشتي ميكنن همه تـقصـيرات رو از من ميدونن
و هر دو با من قطع رابطه ميكنن . الـبـته بعد از گذشتتقريبا دو سال ، دوباره با بهنام دوست شدم. ولي هنوزم بيتا رو نبخشيدم . سارا هم كه با مهران روزگـار خـوشي داره . پسري كه مطمئنم خيلي از من بهتر هست . ديگه افسوس خوردن فايده نداره . از اون لـحظه به تمام دخترا بد بين شدم . عشق كـور كـنندهست . بـا خودم عهد كـردم كه ديـگه عـاشق نـشم . اون موقـعي كه خـدا بـين بـندگانش عقل پخش ميكرد من تو صف " دل " واستاده بودم كاش كسي بود كه بتونم بهش بگم .. (( دوستت دارم))
دانلود داستان به صورت word2003
نظر يادتون نره لطفا...
نظرات شما عزیزان: